یادداشت طلبگی | منبر در شهر(۲)
سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، گروه نویسندگان حوزوی
روز اول
بعد از نماز اول به این فکر می کردم که به پدر بگویم خودشان زحمت منبر را بکشند و به نوعی اعلام انصراف کنم؛ همین طور با خودم کلنجار می رفتم که حالا چه می شد استخاره بد می آمد!
نماز دوم به پایان رسید؛ تعقیبات هم تمام شد؛ خیلی زود هم تمام شد انگار! به همراه تمامی امعا و احشا درگیر استرس بودیم.
پدر با اشاره فهماند که وقت منبر فرا رسیده است.
در امتداد نگاه غیر منتظره مردم به سرعت از پله های منبر بالا رفتم؛ به حدی تند که بعدها پدر گفت: "اینجور تند و سراسیمه از منبر بالا و پایین نرو"
بنظر می رسید منظورشان حفظ حرمت و جایگاه منبر بود.
اول ظاهرم را مرتب کردم و بعد چهار زانو نشستم؛ از یک جیب قبا تلفن همراهم را برای ضبط سخنرانی بیرون آوردم. به هرحال استفاده مفید از تکنولوژی یعنی همین دیگر! از جیب دیگرم 5 برگه کاغذ A5 در آوردم . محض احتیاط همه منبر را نوشتم، حتی این جمله را: " ببینید برادران و خواهران گرامی ".
با همان لزرش خفیف صدا که سعی می کردم با بلند صحبت کردن مخفی اش کنم ماه رمضان را تبریک گفتم( از همان تعبیرات کلیشه ای ). بعد هم اشاره کردم که به خاطر مسایل خانوادگی امسال جایی برای تبلیغ نرفتم.( این را برای این گفتم که اجمالا می دانستند تبلیغ می روم و ممکن بود برایشان سوال شود که چرا امسال نرفته ام؟ با این که استرس داشتم، ولی باید حواسم به کلاس کار می بود!) در ادامه هم گفتم که حسب الامر پدرم که ظهرها کمک حالشان باشم، در خدمت شما هستم و اینکه اطاعت از فرمان پدر واجب است.
اولین منبر در شهر اینگونه ادامه پیدا کرد: "ماه رمضان دارای ویژگی های خاصی است که با 5 شرط می توان از برکات آن بهره مند شد".
پایان منبر هم به موضوع اصلی ایی که تصمیم داشتم صحبت کنم، اختصاص یافت: راه های رسیدن به آرامش.
20 دقیقه ای صحبت کردم؛ تازه گرم شده بودم که زمان به پایان رسید. حالا برای اینکه از منبر پایین بیایم، باید کسی واسطه می شد! ولی حیف که حوصله ظهر ماه رمضان 20 دقیقه بیشتر نیست. هرچند بعضی ها معتقدند منبر کلا باید 20 دقیقه باشد؛ در مقابل هستند افرادی که این را از اساس قبول ندارند؛ آخرین رکوردی که در ذهن دارم، سخنرانی 90 دقیقه ای است که نمی دانم چه بر سر پامنبری ها امده است.
با همان تندی که از منبر بالا رفتم، پایین آمدم. استقبال خوبی بود؛ تبریک گفتند و تشکر کردند و "اظهار فیض بردیم" ابراز کردند. ناخوداگاه به یاد بخ بخ صدر اسلام افتادم، اما این کجا و آن کجا....
بعدا که صدای ضبط شده را گوش دادم، دیدم استرسم طوری نبود که توی ذوق بزند. آن کاغذها هم آنطور که نوشتم به کار نیامدند.
پی نوشت
حاج عقیل عسگری پامنبری بود که روضه می خواند، یعنی من اشاره ای به روضه می کردم و بعد ایشان ادامه می داد. شخصیتی که مرا شگفت زده می کرد. با اینکه از قدیم می شناختمش، ولی نه تا این مقدار تعجب برانگیز!
پیرمردی تقریبا 75 ساله، نابینا با عینک دودی، محاسنی سفید، عصا به دست با دشداشه عربی که روی آن هم اورکت مشکی بلند می پوشید. همیشه یک نفر همراهش بود. نابینایی اش مادر زادی بود. حافظه ای بسیار قوی داشت؛ کافی بود فقط یک بار شماره تماس خود را به او می گفتید، تا آخر حفظ می شد و تا سال های سال فراموش نمی کرد! بی اغراق عرض می کنم.
روضه خوانی اش عجیب بود؛ مثلا من قسمتی از روضه امام حسین (ع) را می خواندم و او 10 تا 15 بیت شعر از حفظ می خواند که ادامه همان روضه بود، با اینکه از قبل هیچ هماهنگی صورت نمی گرفت که قرار است چه روضه ای بخوانم تا او از قبل آماده کرده باشد.
اشعار هم، همه، اشعار پر مغز و مطابق با مقاتل.
باید ببینیدش تا عمق شگفتی برایتان روشن شود./۸۴۱/ی۷۰۴/س
ادامه دارد...
محمدجواد نیکزاد، نویسنده حوزوی